رونمایی از نسخه عربی کتاب «دیدم که جانم می رود» در لبنان
ترجمه عربی کتاب کتاب دیدم که جانم میرود اثر حمید داود آبادی در شصت و چهارمین نمایشگاه بین المللی کتاب بیروت به زبان عربی با نام "إنها نفسي تزهق" رونمائی شد.
کتاب "دیدم که جانم می رود" به زبان عربی با نام "إنها نفسي تزهق" توسط حجه الاسلام والمسلمین سید علی هاشم در موسسه فرهنگی هنری سایه به سفارش انتشارات "دار الحضارة الاسلامیة" بیروت ترجمه شده است.
کتاب "إنها نفسي تزهق" توسط انتشارات "دار الحضارة الاسلامیة" در بیروت در ادامه سلسله کتاب های "أدب الدفاع المقدس" با موضوعات مرتبط با جنگ ایران و ارتش بعثی صدام منتشر شده است.
از سلسله کتاب های "أدب الدفاع مقدس" (ادبیات دفاع مقدس) تا کنون 11 عنوان کتاب توسط این ناشر لبنانی از فارسی به عربی ترجمه و چاپ شده است.
معرفی کتاب:
«دیدم که جانم میرود» خاطراتی از شهید مصطفی کاظمزاده، به روایت حمید داودآبادی( -۱۳۴۴) است. شهید مصطفی کاظم زاده، متولد ۱۳۴۴ است که در عملیات مسلم بن عقیل در ۲۲ مهر ماه ۱۳۶۱ به شهادت رسید.
حمید داودآبادی و شهید مصطفی کاظمزاده در سال ۵۸ با هم آشنا میشوند و این رفاقت تا ۲۲ مهر سال ۶۱ ادامه پیدا می کند. آنها با آن سن و سال کم در چادر وحدت جلوی دانشگاه تهران با منافقین بحث میکنند، با هم به هر طریقی شده رضایت خانوادهها را برای رفتن به جبهه جلب میکنند، با هم در گیلان غرب همسنگر میشوند و با هم… نه، دیگر با هم نه؛ این بار مصطفی شهید میشود و حمید میماند. ساعت شانزده و چهل و پنج دقیقهی روز ۲۲ مهرماه سال ۶۱ در سومار.
در این کتاب به دفاع مقدس از منظر رفاقت پاک، صادقانه و بیآلایش دو نوجوان رزمنده نگاه شده و همین هم کتاب را خواندنی کرده است. البته لابلای صفحات کتاب روایتهایی هم از دفاع مقدس ارائه میشود که گاهاً میتواند خواننده را میخکوب کند و احساسات او را به غلیان درآورد. مانند بخشی از کتاب که روایت حضور داوطلبانه بچههای پرورشگاهی در دفاع مقدس و شهادت آنها گفته میشود و دل را آتش میزند. بچههایی که حتی پدر و مادری نداشتند تا بعد از شهادت...
به غیر از چنین صحنههایی، داودآبادی پاورقیهایی هم به کتاب زده که خودشان به تنهایی اهمیت دارند. او در جایی از کتاب ماجرای یکی از جوانهای محل را تعریف میکند. پسری که پدرش پاسبان زمان طاغوت بوده است و هنوز هم که هنوز است او و خانوادهاش دست از کارهای زشتشان برنداشتهاند و صدای اهالی محل را دراوردهاند.
اما:یکی از بچههای محل خبر عجیبی آورد: «حمیدرضا سعیدی شهید شد.» جا خوردم. حمید و شهادت؟ آخه چطوری؟حمید رفته بود سربازی که... توی بانه کردستان همراه هم رزمانش در کمین نیروهای ضد انقلاب میافته و شهید میشه...